coffe
داستان کوتاه خدا
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت .
در حال کار , گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت .
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند .
وقتی به موضوع خدا رسیدند
آرایشگر گفت : من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد
مشتری پرسید : چرا باور نمی کنی ؟
آرایشگر جواب داد : کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد .
به من بگو , اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند ؟
بچه های بی سرپرست پیدا می شد ؟
اگر خدا وجود می داشت , نباید درد و رنجی وجود داشته باشد .
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد .
مشتری لحظه ای فکر کرد , اما جوابی نداد ، چون نمی خواست جر و بحث کند .
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت .
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد ، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده .
ظاهرش کثیف و ژولیده بود .
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت : می دانی چیست , به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند .
آرایشگر با تعجب گفت : چرا چنین حرفی می زنی ؟ من این جا هستم , من آرایشگرم . من همین الان موهای تو را کوتاه کردم .
مشتری با اعتراض گفت : نه ! آرایشگرها وجود ندارند , چون اگر وجود داشتند , هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است ، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد .
آرایشگر جواب داد : نه بابا , آرایشگرها وجود دارند ! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند .
مشتری تائید کرد : دقیقاً ! نکته همین است . خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند . برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
این روز ها ماه هم عاشق شده
عزیزم , چند روزی هست دلم برات تنگ شده , میخوام خبری ازت بگیرم اما این غرور بچگانه ...
چند هفته هست که میخوام احساسمو بهت بگم , اما از این فاصله که نمیشه
چند ماهی هست که دل نگرانم , نگران همچی , کجایی , چیکار میکنی , با کی هستی
امروز تا به خودم اومدم ,متوجه شدم چند سالی هست به رسم عاشقی موهای بلند صورتم سفید شده
ریشم آروم , آروم به ریشه تبدیل شده ... رشه ای از عشق, دلنگرانی, فاصله و غرور
این روزها ماه هم عاشق شده.
آهنگ ( اولین مدافع حرمی )
به اسمت قسم تو قلبم حرم داری
دوست دارمو میدونم دوستم داری
سرم رو میزارم به پای تو مادر
تموم مادر ها فدای تو مادر
ندارم تو دنیا
کسی رو غیرتو
همیشه همرامه
دعای خیرتو
به اسمت قسم تو قلبم حرم داری
دوست دارمو میدونم دوستم داری
به همه میگم که مادرمی
آبروی روز محشرمی
به علی قسم که فاطمه جان
اولین مدافع حرمی
ای که روشنی قلب منی
سرنوشتمو رقم میزنی
بادعای مادرانه ی تو
من شدم حسینی و حسنی
آتش زبانه زد
ازخانه ی علی
دربین شعله سوخت
پروانه علی
افتاده از نفس
همسنگر علی
یک هایشان جدا
ازکوثرعلی
ای وای مادرم
نفسی لک الفدا
بی بی بی حرم
دربین بسترش
وقت شهادتین
دارد وصیتی
نوحوا علی الحسین
یا ای ستاره ی دنباله دار من
زخمی ترین سرنیزه سوار من
راس تو میرود بالای نیزه ها
من زار میزنم در پای نیزه ها
ای وای مادرم
نفسی لک الفدا
بی بی بی حرم
داستان کوتاه قهوه مبادا
شاید بارها و بارها این داستان کوتاه و خونده باشیم اما باز هم زیباست و از تکرارش احساس بیهودگی نمیکنیم ...
داستان کوتاه :
با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم. بسمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند. و سفارش دادند: «پنجتا قهوه لطفاً. دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا.»
سفارششان را حساب کردند و دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند. از دوستم پرسیدم: «ماجرای این قهوههای مبادا چی بود؟»
دوستم گفت: «اگه کمی صبر کنی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو میفهمی.»
آدمهای دیگری وارد کافه شدند. دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند. سفارش بعدی هفت تا قهوه بود از طرف سه مرد. سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا. همانطور که به ماجرای قهوههای مبادا فکر میکردم و از هوای آفتابی و منظرهی زیبای میدان روبروی کافه لذت میبردم، مردی با لباسهای مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت. با مهربانی از قهوهچی پرسید: «قهوهی مبادا دارید؟»
خیلی ساده ست! مردم به جای کسانی که نمیتوانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا میخرند. سنت قهوهی مبادا از شهر ناپل ایتالیا شروع شد و کمکم به همهجای جهان سرایت کرد. بعضی جاها هست که شما نه تنها میتوانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، بلکه میتوانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.
گاهی لازمه که ما هم کمی سخاوت بخرج بدهیم و قهوه مبادا، ساندویچ مبادا، آبمیوه مبادا، لبخند مبادا، بوسه مبادا و مباداهای دیگر که دل خیلیها از آنها میخواد و چشم انتظارند تقدیم کنیم.
نمیدونم چرا یک دفعه مثل اون روزهای کودکیم
عزیز دلم سلام ...
نمیدونم این مطلب و دارید میخونید یا نه ؟
نمیدونم تو این دنیای الکی شلوغ با آدمهای خوب و خیلی خوبش
با همه مشغله ای که دارید اصلا وقت میکنید دست نوشته این نوکر و بخونید یا نه
آقا جون ...
نمیدونم چرا یک دفعه مثل اون روزهای کودکیم
دلم هوای جمکران کرد و قلبم مثل گنجشکی که توی دستای سرد دنیا , ترسان و غریب اسیرشده شروع به تپیدن کرد ...
میترسم دل کوچیکم دیگه تاب نیاره و دق کنم...
آقای من ...
سالها دویدم ودویدم , تا اینکه فهمیدم اینجا جای دویدن نبود و باید میپریدم
انگار که دیگه مال خودم نیستم , باید بپرم و خودمو رها کنم ...
من که نمیتونم ...
آخه بال و پرم توی آتیش گناهای خودم سوخته ...
آقا, من که دیگه بالی برام نمونده ...
بیا آقاجون دستمو بگیر ...
میدونم شما همه بنده های خداوند و دعا میکنید ...
منم دعا کنید ...
دیگه نمیخوام توی باد , بارون و سرمای این دنیا اصیر باشم
دیگه نمیخوام دل به این دنیا ببندم ...
دیگه نه ...
تو رو حتی تو رویامم ندیدم ، ولی یه عمره جات خالیه پیشم...
ندیدمت ، چه احساس غریبی...ندیدمو برات دلتنگ میشم...
فقط بگو کدوم هفته ، کدوم روز ، کجا منتظر رسیدنت شم...
میخوام کاری بدم دست خودم که...خودم بهونه ی اومدنت شم...
سپردی دست کی پیراهنت رو ، که یه عمر برامون نمیاره...
چه بوی نرگسی میپیچه اینجا ، اگه این باد سرگردون بذاره...
بیا تا کفترا دورت بگردن...براشون هر قدم دونه بپاشی...
چراغون میکونم پس کوچه ها رو شاید قسمت بشه این جمعه باشی...
فقط بگو کدوم هفته ، کدوم روز ، کجا منتظر رسیدنت شم...
میخوام کاری بدم دست خودم که...خودم بهونهی اومدنت شم...
سپردی دست کی پیراهنت رو ، که یه عمر برامون نمیاره...
چه بوی نرگسی میپیچه اینجا ، اگه این باد سرگردون بذاره..
ز دیروزو امروز دلی خسته دارم تو فردای من باش
دریافت
حجم: 9.9 مگابایت
حجم: 9.9 مگابایت
عاشقی آواره ام
در غربته چشمانه تو
گریه پنهان کرده ام
از حرمته چشمانه تو
عطر تو را گرفته تنه لحظه های من
صد باغه گل شکفته شده در هوایه من
امشب تمام غربته خود را گریستم , گریستم
شاید دل تو بسوزد برایه من برایه من
من آن موج اشکم که بی اختیارم
خودم را به آغوشه تو میسپارم
تو دریای من باش
به حسرت گذشته همه روزگارم
ز دیروزو امروز دلی خسته دارم تو فردای من باش
یک لحظه نگاه تو مرا راحت جان است
چشمانه تو آرامترین خواب جهان است
زیبایی چشمانه نظر کرده آهو
رازیست که در عطر نگاه تو نهان است
من آن موج اشکم که بی اختیارم
خودم را به آغوشه تو میسپارم
تو دریای من باش
به حسرت گذشته همه روزگارم
ز دیروزو امروز دلی خسته دارم تو فردای من باش
حکایت زیبای آهو و خران
صیادی،
یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را به طویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می گریخت. هنگام شب
مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی
کاه را مانند شکر می خوردند. آهو، رم می کرد و از این سو به آن سو می
گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می داد.
چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه می شد. مانند ماهی که از آب
بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد،
ساکت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدن ها و جستن ها، گوهری به
دست آورده و ارزان نمی فروشد. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت
باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره
سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم. خر گفت: می دانم که
ناز می کنی و ننگ داری که از این غذا بخوری.
آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از اینکه به این طویله تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب های زلال و باغ های زیبا،
اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین
نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده ام. خر گفت: هرچه می توانی لاف بزن. در جایی که تو را نمی شناسند می توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمی زنم. بوی زیبای مشک در ناف
من گواهی می دهد که من راست می گویم. اما شما خران نمی توانید این بوی خوش
را بشنوید، چون در این طویله به بوی بد عادت کرده اید.
در میان سیل عظیمی از تضاد ها
روزگاری نچندان دور در شهری به همین نزدیکی نوجوانی با آرزوهای ناب و سپید برای آینده ای زیبا و صلح ملت ها دعا میکرد.
تفاوت در سن و سال او بسیار بارز بود , رفتارش در میان مردم شهر مثل قطره رنگی در میان امواج سیاه و سفید در حرکت بود.
مردم از این همه تفاوت در رنج بودند ...
گاهی تلخی , گاهی رنج , گاهی تحقیر و گاهی وصله های ناجور ...
اورا سفیه و دیوانه میدیدند و گاهی هم در صحبت هاشان ارورا مجنون قلمداد میکردند.
مردم شهر با اعمال و رفتارشون نوجوان قصه را از همه دنیا راندند و آن نوجوان به ناچار به گوشه ای دنج پناه برد.
آن که روحی بلند و افکاری کاملا متفاوت از تمام انسان های پیرامون خودش داشت برای بقای خودش هروز و هروز دست و پا میزد.
شبها خدارا صدا میزد و روزها با خودش میجنگید ...
سالها تنهایی و سلوک اورا تبدیل به یک انسانی کرد بود با بیانی سپید ...
روزی با خود تسمیم گرفت تا وارد مردم شود , در گذز از خیابانها و کوچه های شهر توجه اش به نگاه مردم شهر جلب شد ...
به او خیره بودند ...
اورا متفاوت تر از آنی میبینند که باور داشتند ...
انگار , انگار دارند گذشته خودشان را مرور میکنند , لباس های قدیمی , راه رفتن آرام و سر بزیر و حتی مدل موی کوتاه و قدیمی ...
نوجوان که امروز تبدیل به جوانی کامل و زیبا شده بود از این نوع توجه مردم احساس خوبی نداشت و هرچه پیش میرفت این نگاه ها سنگین و سنگینتر میشدند.
روزها گذشت , جوان از شدت عدم درک حرفهای رکیک و زننده مردم از روی شوخی یا سرگرمی به یکدیگر , تمام موهایش بیکباره ریخت.
نمیدانست میان این همه تفاوت را با چه چیز پرکند , آیا او هم میبایست هم رنگ مردم شود ؟
یا خود را همانگونه که هست حفظ کند ؟ ...
چند هفته گذشت و از تضاد مردم به تنگ آمده بود , درد سنگینی روی سینه اش احساس میکرد سرش گیج میرفت ,
ناخداگاه در میان مردم فریادی دردناک از روی ناتوانی کشید ...
تا دقایقی مردم به او خیره ماندند و گروهی برایش دلسوزی میکردند , گروهی نقشی هنری در سر خود میپروراندند و آخرین گروه که اورا دیوانه , بریده یا سیاسی میدیدند از او فیلم میگرفتند ...
جوان که بشدت خودرا بیگانه احساس میکرد به سمت خانه اش حرکت کرد ...
فکرهایی که در سرش پراکنده بودند اورا دچار تناقض و نومیدی میکرد ...
جوان که امروز خودرا پیر و شکسته میدید به خانه رفت و دیگر هیچ کس از او خبری ندارد ...
مدت ها مردم به حرف های جوان در مواقع هم کلامی بااو فکر میکردند ...
به آرزوهایش , دعا هایش به رنگ بی غبار نگاهش ...
آهنگ مجید اخشابی ( فصل اقاقی ) Specific contact
دریافت
حجم: 8.26 مگابایت
حجم: 8.26 مگابایت
ارابه های طوفان و بشکن تا شاپرک ها آسوده رد شن
دستات یه دربند چشمات یه دنیا از تو نوازش از من تماشا
گفتم که بنشین شب سرد و سخته
گفتی نشستن مرگ درخته
گفتم که از تو چی مونده باقی
گفتی شمیم فصل اقاقی
می گرده دورت باد پریشون
هی شونه هات و می بوسه بارون
تو اون اتفاق دم آخری
که دستام و می گیری و می بری
میای با آییند نجاتم بدی
یه پرواز برفی رو یادم بدی
یه پرواز برفی رو یادم بدی
غزال قلب من گرفتار تو
تشنه چشمه های دیدار تو
منو صدا کردی و پیدا شدم
خاطره ی آبی دریا شدم
خاطره ی آبی دریا شدم
گفتم که بنشین شب سرد و سخته
گفتی نشستن مرگ درخته
گفتم که از تو چی مونده باقی
گفتی شمیم فصل اقاقی
می گرده دورت باد پریشون
هی شونه هات و می بوسه بارون
ارابه های طوفان و بشکن تا شاپرک ها آسوده رد شن
دستات یه دربند چشمات یه دنیا از تو نوازش از من تماشا
آخرین فرصت صلح
در دل ویرانی
آخرین دلخوشیم
چشم ویرانگر توست
خسته از جنگیدن
آخرین فرصت صلح
عشق عصیانگر توست
کاش غیر از من و تو
هیچ کس باخبر از ما نشود
نوبت بازی ما باشد
دیگر هرگز , نوبت بازی دنیا نشود .
-:- دوستان خوبم سلام
تا امروز فرصتی نشدبه شما خوبان این سال جدید و تبریک عرض کنم
و امروز این فرصت و محترم میشمارم ...
سال 1395 برشما و خانواده محترمتان تبریک و آرزو دارم این سال , سالی متفاوت , رنگین و پر از لحضه های ناب باشد.
ارادتمند شما : کافه بلاگ ( پدرام )
رسوای زمانه منم ...
شمع و پروانه منم
مست میخوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
چون باد صبا در به درم
با عشق و جنون همسفرم
شمع شب بی سحرم
از خود نبود خبرم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
تو ای خدای من
شنو نوای من
زمین و آسمان تو میلرزد به زیر پای من
مه و ستارگان تو میترسد به ناله های من
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
وای از این شیدا دل من
مست بی پروا دل من
سرماییه سودا دل من
رسوا دل من
رسوا دل من
یار هر صحرا دل من
مجنون هر صحرا دل من
لاله تنها دل من
داد هر تنها دل من
مجنون هرسودا دل من
خاکستر پروانه منم
خون می و پیمانه منم
چون شور ترانه تویی
چون آه شبانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
پ ن اول : دوستان خوبم , سلام ( إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ )
چند روز پیش دایی عزیزم به ملکوت اعلی پیوستن و برای دعاهاتون خیلی سپاسگذارم و دلیل پریشونی این روزهام تقریبا همین بود .
پ ن دوم : از صبر و بردباریتون بینهایت ممنونم , بزودی به وبلاگ هاتون سر میزنم و دست دوستانی که بی هیچ چشمداشتی زیر پست های این چند روزه نظر گذاشتن و میبوسم .
التماس دعا
دروغ در لباس حقیقت (داستان کوتاه)
روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟
حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد.
آن دو با هم به کنار ساحل رفتند. وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در آورد. دروغ حیله گر لباس های او را پوشید و رفت.
از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ درلباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.
دوستان خوبم سلام ...
واقعا نمیدونم چی بگم ...
با نظراتتون شرمندم کردید
امیدوارم بابت مطلب قبلی منو ببخشید
اما با این نظرات که روبرو شدم واقعا تصمیم برام سخت شد
بنده آدمی نیستم که به این آسونی از تصمیمی که گرفتم برگردم اما هیچوقت دوست ندارم آدمها ازم دلگیر بشن
شاید برای همین باشه که میخوام ادامه بدم و روی کمک شما دوستان هم حصاب میکنم
راستی این موضوع رو نباید فراموش کرد , یکی از عزیزانم هم این وبلاگ و دنبال میکردند که تازه همین چند ساعت پیش متوجه شدم.
و از اینکه منو به ادامه تشویق کردند و کردید ممنونم
بازهم برای همتون آرزوی سلامتی میکنم
:)
شاد و موفق باشید.
پست آخر ...
خیلی ممنون بابت همه همراهی ها , تحمل ها , نظرات و دعا هاتون
اگر بگم دلم برای همه دوستان تنگ میشه که دروغ گفتم :)) چرا دلم براتون تنگ میشه
اما دلم برای یکنفر همیشه تنگ میشه و براش بهترین هارو آرزو میکنم
و برای بقیه دوستان دل شاد و نوشته های زیبا ...
التماس دعا و یا حق
:)
برای چی مکالمه یک زن مطلقه با یک مرد مجرد میتونه جالب باشه ... ؟
چند روزی بود که حال ندار و بی حوصله بودم
حتی دلم نمیخواست سریال شهرزادو ببینم تو همین هول و هوش احوالات پریشون بودم که یکی از دوستان قدیم که تازه از شوهر جانش جدا شده بود زنگ زد
و با کلی زمینه سازی گفت حالم خوب نیست و میشه بیا خونم
چی ؟ خونت ؟ بیخیال بابا دیگه چی ؟ میخوای سر پیری کار دستمون بدی !
بیا بابا مسخره ,کاریت ندارم میخوام صحبت کنیم :)) ترسو
باشه از پشت تلفن بگو میشنوم
مسخره ,میگم بیا پیشم کارت دارم ...
خدایا الان هیشکیم نیست با خودم ببرم این خره کار دستم نده :)))
باشه دارم میام تا آماده بشم یک ساعت دیگه پیشتم
باشه ... و گوشی رو قطع کرد ...
عجب گیری کردم ...
حال درستیم نداریم ...
این یکی از کجا پیداش شد ؟
زییییییییییینگ
بیا بالا
:| از کجا فهمید منم ؟
اینکه آیفن تصویری نداره ...
سه طبقه رفتم بالا و دیدم در خونه بازه
ســـــــــــــــلااااام , یو هووووو ...
بیاتوووووو راحت باش کسی نیست
یا خدا تازه کسیم نیست !!!
بسم الله رحمن رحیم
سلاااااااااام , خووووووووبی
, کجایییییییییییی !؟
الان میام بشین از خودت پذیرایی کن تا لباس بپوشم
خدایا , مگه تو لباس تنت نیست ... ؟ :)))
سلا»»»»»»م :)))) چرا دیوانه تنم بود
سلام خوبی ؟
آره خوبم ... <<<<<<
پس چه مرگت بود اینهمه راه منو کشوندی اینجا
بیشعور دلم برات تنگ شده بود گفتم ببینمت بعدشم بشینیم با هم صحبت کنیم دلم باز بشه
ببینم تو هنوز مجردی ؟
آره بابا هیچ خری پیدا نمیشه زنم بشه شاید اینجوری خانواده یک نفس راحتی بکشن
:,))) مسخره
والا
ایواااااای در خونه چرا بازه ؟
ولش کن من باز گذاشتم اگر حمله کردی زود در برم :|
:)))))))) خفه شو
بیا اینم مدل حرف زدنش بعد از 1 سال هنوز بجای ابراز علاقه لگد میزنه ...
خوب بگو ببینم در چه حالی ؟
چیشد انقدر زود جدا شدین ؟
مگه بیکار بودی دختر تو این حال و اوضاع خراب مملکت از این فکرا کردی میشستی مثل بچه آدم زندگیتو میکری
طلاق دیگه چه بامبولی بود از خودتون درآوردین .
ماجرا خیلی درازه باشه سر فرصت برات تعریف میکنم
" ساعت 3 بعد از ظهر"
بزار یکمیش و برات بگم شاید درس بگیری
من : :|
اون : :O
حالم خیلی خوب نبود گفتم برم استخر یکمی حالم جا بیاد صبح به مردک بیشعور گفتم دارم میرم کاری نداری
در اوج خونسردی ( نه عزیزم استخر بهت خوش بگزره ) منم رفتم دیدم استخری که همیشه میرفتم به دلیل تعمیرات بسته و خیلی زود برگشتم خونه
در خونه رو که باز کردم ...
اون دستمال و میدی
نه خودت بردار
چلاغ میشی یه دستمال بدی
نه میخوام تمرکزت بره بالا :)))
مرز :)))
خوب داشتی میگفتی !
آره دیگه نمیزاری که
همچین که در خونرو باز کردم دیدم یه خانم رو مبل نشسته و خیره به من نگاه میکنه ...
وای خدای من با چه حالتی , چه لباسی قرمزی تنش یود حتی نمیتونم بهش فکر کنم با اون موهای بلوند سیخ سیخش
صدای عزیزم عزیزم اون مرتیکم داشت میومد (نامرد ) :,(((
چییییییییییمیگیییییییییییی ؟! نهههههههههههه
به خدا ... وایسادم تا بیاد منو ببینه , بعد از خونه زدم بیرون ... باقی ماجرارو که میدونی
نه نمیدونم ...
جدا ؟؟
آره ... !!
هیچی دیگه خلاصه رفتم خونه بابا و تا روز دادگاه ...
" ساعت 6 بعد از ظهر "
باز خوبه ماجرای یارو نامردو قبل بچه دار شدن فهمیدی
آره میبینی حالم و ...
حالا متوجه شدی چرا گفتم بیای ...
میدونم تو خودت گرفتاری ببخش مزاحمت شدم ...
آره واقعا خیلی گرفتارم جلسه ناسا داشتم قرار بود یه موشک جدید بفرستم به ماه ... :|
گرفتار کجا بود عزیزم
فدای سرت پاشو این لباس جلف و از تنت در بیار یه لباس درست بپوش بریم همین کافی شاپ باحاله که تازه باز شده , آبروداریم بابا
باشه !! جلف خودتی
باشه بابا من جلف اما دیگه بنفش با گل سبز و قرمز که نپوشیدم ...
پ.ن : تصاویرهیچ ارتباطی با مطالب نداره
پ.ن 2 : این داستان کاملا خیالی بود از دوستان و آشنایان خواهش میکنم تلفن و بزارید زمین و به مامان عزیزم چیزی نگید با سپاس
این روزهام خیلی عجیب شدن ...
سلام
نمیدونم از کجا شروع کنم
دلم خیلی گرفته ...
عجیب بیتاب یارم ...
دوستی دلداری میداد و میگفت از تو بعیده
دوست دیگه ای میگفت بنظر خوب میای
اما حال دل منو فقط خدا میدونه ...
حالی که نه برای خودم شناخته شدس نه برای استاد و دوستم
موضوع از جایی شروع شد که تلاش کردم آز همه نظریه ها و افکار بیهوده خالی بشم و تنها به یک چیز تمرکز کنم
و اون هم شناخت بدون مرز خداوند بود ...
.
ای بابا چرا هرچی پیش میرم انگار هیچی بلد نیستم
چرا همه راه ها برام یکجورایی ناشناخته و مبهم شده
فاصله بین ما بنده ها با خدا که انقدر دور و دراز نبود
بعضی ها میگن ما آفریده شدیم تا در دنیا با خدا باشیم و به هر نوعی حتی ناچیز به بنده های خدا کمک کنیم
یکسری هام میگن دنیا دار مکافات و اینجا آمدیم برای جبران
و خدا وند میفرماید انسان را آفریدم از پس 3 تاریکی پی در پی ...
یکسری ها میگن اینجا برزخه ... مگه میشه نه واقعا مگه داریم ؟ وقتی خداوند مهربان و عزیزی داریم !
یکعده هم این دنیارو خیلی جدی گرفتن و کاخ و کوخ های عضیمی ساختن رائیس , وزیر , وکیل و سیاست مدار ...مثل اینکه یادشون رفته آخر کار همه , تنها یک کفن دومتریه که حتی جیبم نداره ...
حالا همه اینها یکطرف حوادث عجیبی که این روزهام و دگرگون کرده از سوی دیگه
.
.
.
من :سلام
درونم :علیک سلام
م : خوبی
درون : مرسی تو خوبی
م : نه ... !
درون : چرا
نمیدونم !
میتونم کمکت کنم ؟
نه
چطور ؟
فقط خدا میتونه کمکم کنه !
میخوای با خدا صحبت کنی ؟
آره آره یعنی امکانش هست ...
خوب پس چرا معطلی صداشون کن
چطور ؟
پس تا الان چی یاد گرفتی ؟
نمیدونم نمیدونم ااااه ه ه ه بسکن دست از سرم بردار
پس یاد بگیر !
یادم بده !
بدون وجود هرچیزی خدارو صدا کن !
نمیتونم !
اسامی خداوندو بلدی ؟
یکمی !
خوبه یکی یکی بگو .. هرکدوم که آرومت کرد درون خودت بلند صدا بزن
خدایا ... یا خدا ... یا شفیق ... یا رحمان ... یا رحیم ... یا لطیف ... یا حبیب .. یا رب یا الله , یا رب یا الله , یا رب یا الله... همینه ! آره ! پیداش کردم ... !
خب حالا چشماتو ببند و آروم صدا بزن ( چی میبینی )
یه آدم
میشناسی ؟
آره عشقمه
ازش بگذر
مگه میشه ؟؟؟!!
خدا شریک نمیخواد , نکنه اینهم یادت رفته ؟
نه , نه , یادم هست...
خب پس دوباره صدا بزن , انقدر صداشون کن تا بجز نور نبینی
( که در روئیایت یک مکان والا و زیبا قرار دارد )
یا رب یا الله
یا رب یا الله
یا رب یا الله
د: صبر کن چیکار میکنی گفتم که آروم , با تفکر بیشتر مثل اینکه داری کسی و صدا میکنی ... :) پس آروم صدا بزن ! باشه !؟
یا رب یا الله
م: ببین یه صدایی داره میاد , خیلی زیبا و گرمه ...
خوب اون صدا چی میگه ؟
لبیک ! چه حاجتى دارى بنده خدا ؟
(( امام صادق (ع ) فرمود: هر کس که ده بار بگوید یا رب یا الله به او گفته شود: لبیک ! چه حاجتى دارى ؟ ))
خیلی خوبه با صدا همراه شو و همین و تکرار کن
یا رب یا الله
یا رب یا الله
:,(
و اشکی که پایانی نداشت ...
از میان اشک مکانی سرسبز و بیکران
بخوان تا خوانده شوی از سوی پروردگارت
.
.
.
خدایا ما شمارا بیش از هرچیز دوست داریم , کمکمون کنید نام شمارو فراموش نکنیم ...
واگر روزی شمارو دیدیم با ادب و صادق باشیم ...
میترسم از زمانی که در برابر شما با زبان تند صحبت کنم ....
وااااااااای از روزی که شمارو ببینم و نشناسم ...
ادامه دارد ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |